منُ زندگی کوفتیم |
||
آدمیزاد را دوست داشت . زیاد . تصمیمش را گرفته بود . چمدانش را هم بسته بود . با یک کتاب " نطق در سفر " به راه افتاد . دل توی دلش نبود که حرف بزند . راه برود . غذا بخورد . قهقهه بزند . بخوابد . و دوست پیدا کند . پایش ک ب زمین رسید بغض کرد . بعد گریه کرد . بعد تر یک گوشه کـِـز کرد . و بدون اینکه با کسی حرف بزند ، کسی دوستش داشته باشد ، با کسی شاد باشد یا در آغوش کسی بخوابد ، . . . مـُــرد . . . نظرات شما عزیزان: برچسبها:
+
تاریخ | جمعه 29 دی 1391برچسب:, ساعت | 17:44 نویسنده | مرمـر
|